۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشك هايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

حرمت

کاش فقط یه کوچولو...یه ذره می فهمیدیم حرمت یعنی چی
یه کم فکر کن...برای آدمای اطرافت دوستانت احترام قائلی؟
اصلا می دونی حریم یعنی چی؟!